نقطه صفر
ديدي بعضي وقتها كه دلت ميگيره آروم وقرار نداري و دنبال يه چيزه گنگ و نامشخصي هستي كه خودت هم نميدوني اون سگ مصب چيه و كجا قرار داره؟ به همه جا سرك ميكشي به همه اون جاهايي كه تو گوشه ذهنت هست و مدتهاست كه ازشون بي خبر بودي. يادت رفته يا شايد هم كه خودت خواستي يادت بره! سالها سعي كردي پاكشون كني و الان شايد ديگه غبار زمان روشون نشسته، نميدونم شايد. خيلي حرفها هست كه نميشه به كسي بگي يا اينقدر واضح و شفاف هستند كه يادآوريشون يه چيزهايي رو جلوي چشمات ميارن كه حتي خودتم هم ديگه نميخواهي به يادشون بياري، آره حتماً برات پيش اومده. توي اون موقع شايد بري يه گوشه بشيني و زل بزني به اون خيلي دورها، اونقدر دور كه حتي ذهنت هم نتونه به اونجا برسه، به اونجايي كه حس ميكني مدينه فاضله توست، به اونجايي كه همه چيزو همه آدمها، درست همون جايي هستن كه بايد باشن، شايد اونجا نقطه صفرزمين باشه! شايد مدينه فاضله و يا شايد هم نقطه بلاتكليفي باشه. آرمانشهر يا شايد هم نقطه سردرگمي باشه. مرز ميون برزخ و معاد. بهشت و جهنم. اونجا، همونجايي كه سالها براي رسيدنش سعي و تقلا كردي و حالا كه ديگه وقت سفر به نقطه صفر رسيده دست و پات ميلرزه نه تنها دست و پا كه دل و ايمونت هم ميلرزه. ميلرزه تا شايد روزي نقطه صفر برات بهترين جاي زمين باشه، نميدوني شايد وقتي ديگر، آرمانشهر همين كوچه پس كوچه هاي اين شهر شلوغ بود و تو سالها بي هدف بدنبال سيبي گاز زده نقطه صفر رو كند وكاو ميكردي و بعد اين همه سال هيچ نجستي.
نوشته شده توسط رضا 11:30 PM