حرفاي خودموني
Wednesday, March 08, 2006
 
قصه
ميدوني، با خودم فكر مي‌كردم چه فرقي مي‌كنه كه قصه رو چه جوري شروع كني، مهم‌تر اينه كه مسير داستان رو خوب جلو ببري و تا آخرش بتوني قشنگ ادامه‌اش بدي. ولي گاهي وقتا شروع قصه مي‌تونه كل داستانو عوض كنه، مثه قصه من يا بهتر بگم قصه ما. اين قصه تو يه روز زمستوني شروع شد كه فرقي نمي‌كنه بدونيم شنبه بود يا يك شنبه و يا حتي جمعه. مي‌تونست هر روزي باشه، مگه جمعه چه فرقي با روزاي ديگه داره بجز اينكه تعطيله. مهم اينه كه اين قصه با يه نگاه شروع شد، نگاهي كه برام تازگي داشت، نگاهي بي‌همتا، چه چيزي تو اون نگاه بود رو، اون روز نفهميدم يا شايد چون نتونستم از پس ِ خجالتم بر بيام، دركش نكردم ولي هرچي تو نگاه اون روزش بود، با دلم كاري كرد كه تو ولع ديدنش بودم براي بار دوم و سوم و ...، خلاصه بگم شروع قصه، شروع يه تولد بود، يه تولد براي دونفر. آغازي نو تو روزايي كه بوي بهار مي‌دادن و بوي زندگي. اعتراف مي‌كنم كه شروعش براي من پايان قشنگي رو گواهي مي‌داد و حالا تو متن قصه‌ايم، پا به پاي هم مسير قصه رو جلو مي‌بريم، قصه‌اي كه توش پره از تلخ و شيرين، سختي و آسايش و اوج و فرود، همه رو با هم تقسيم مي‌كنيم و قصه زندگي پر از نقش و نگار مي‌‌كنيم، تا آخر داستان دست در دست هم پيش مي‌ريم و ...

نوشته شده توسط رضا 4:16 PM
Monday, March 06, 2006
 
بازهم، پَر
نوشته كه ميخواد بره، بره اونور آبهايي كه خاكهايي از يك جنس رو از هم جدا كردن، خاكهايي از يك جنس و نه از يك حس. با پرواز شماره... خودشم نميدونه، فقط ميدونه كه ميخواد بره، حس مابين خطوط نوشته‌اشو نميشه فهميد و همراه با اون نگران نشد و بغض نكرد. صداي نوشته‌اش اين بار گرفته بود، مي‌دوني اون صدايي كه هميشه بود، نيست. رسا بود ولي دلگير، فرياد بود ولي بي‌صدا و بغض بود پشت لبخندي پنهان. آره سخته كه آدم بتونه از همه اون چيزهايي كه آدمو شكل دادن و ديدنشون يه عالمه خاطره به همراه داره، به راحتي بگذره. گفتم بگذره؟ فكر نميكنم كه بشه گذشت، ميشه اينجا گذاشتشون و رفت ولي نميشه ازشون گذشت. يعني خاطره قدم زدن تو يه عصر پاييزي تو خيابون ولي‌عصر، خوردن لبوي داغ ميدون تجريش وسط زمستون و سفرهاي شمال و ديدن دريا و جنگل قشنگش، ساندويچ فروشي فري كثافت و دنبال جاي پارك گشتن واسه ديدن يه فيلم تو سينما عصر جديد، حتي تو ترافيك موندن‌هايي كه اين روزا به اوجش داره مي‌رسه، از هيچ كدومشون نميشه گذشت. اين روزا داريم به عيد نوروز نزديك مي‌شيم، ميرم لب پنجره و به تمام اطرافم خوب نگاه ميكنم، ياد دوران بچه‌گي كه عيد برابر بود با لباس نو و عيدي و تعطيلي و پيك شادي ميافتم. ياد يازيهاي قديمي و گنجشك پَر. يعني اين بار اونم بايد گنجشك به حساب بيارم؟ حس غريبي دارم، نميخوام باور كنم ولي شايد حقيقت همين باشه. اين يكي هم، ...پَر


نوشته شده توسط رضا 2:28 PM
 

Powered by Blogger

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.

(Best Weblogs) بهترين وبلاگ های ايرانیPersian Weblogs Listbest weblog service provider