شروع تازهاين روزا خوشحالم، اساسي. آخه وقتي يه عزيزي كه مدتهاست نديديش و لحظه به لحظه نديدنشو با شوق لحظه ديدن، تحمل كردي، داره مياد، ديگه از ذوق نميدوني چيكار ميكني! الان مثه روزايي كه يه بچه دبستاني بودم و وقتي آخرين امتحان رو ميدادم و وارد سه ماه تعطيلي شدن، شيرينترين لحظه سال بود كه با تمام وجود حس ميكردم و منتظر رسيدنش بودم، خوشحالم.
بعضي وقتها يه اتفاق هايي تو زندگي آدم ميافته كه تمام جريان زندگي رو عوض ميكنه و آغازي ميشه واسه دور تازهاي از زندگي كه كلي اميد و آرزوي خوب و زيبا رو هم با خودش به ارمغان ميآره. به هر حال تو روزهاي قشنگ شروع آشناييمون يه دوري ناخواسته طولاني شروع شد كه به نظر ميرسيد هيچوقت خيال تموم شدن نداره.
جالبه كه وقتي امكان ديدن هر روزه هم باشه، شايد چند روز بگذره، آدما همديگه رو نبينن و دوري هم زياد احساس نشه ولي وقتي كه فاصله زياد ميشه اين نديدنها باعث ميشه ناخودآگاه دلتنگي سراغ آدم بياد. خدا رو شكر مسنجر و ايميل و SMS و تلفن(كه تو اين مدت همهشون تست شدن) وجود داره ولي تمام روزهايي كه تنها بودم مثه عصرهاي روز جمعه، كسل كننده و غير قابل تحمل بود. حالا كه زمان كمي تا بازگشت مونده، جداً خوشحالم و فكر ميكنم دليل واقعي اين دوري برام مشخص شده. كمي دور از هياهو و تنها در سكوت فكر كردن، راجع به خيلي چيزهايي كه اساس و پايه فردا رو تشكيل ميدن، حقايقي كه تا زماني كه آدما با هم هستن درست ديده نميشن و اون طوري ميبينمشون كه دوست داريم و نه اون طوري كه هستن، شايد مهمترين دليل اين دوري بوده، اين نوع دور از هم بودنها واسه هر كسي تو اين شرايط، نه تنها لازم، بلكه واجبه.
------
دو سال از آغاز اين وبلاگ گذشت...
نوشته شده توسط رضا 4:09 PM
جداييمدتيه كه بالاخره تونستم از شرش راحت بشم و حالا دارم يه نفس راحت ميكشم، جداً بعد از اينكه چن سال با هم در هر شرايطي بوديم، اين جدايي سخت بود ولي بالاخره كاري بود بود كه بايد انجام ميشد و هر چه زودتر بهتر. دليلي نداره اگه يه مدت با هم بوديم تعهد داشته باشيم كه تا آخر عمر با هم باشيم، اصلاً، خصوصاً كه از اين با هم بودن من ضرر ميكردم. واسه همين الان 15 روزه كه از هم جدا شديم و راحت شدم. يكي، دو روز اول خيلي بهش فكر ميكردم ولي سريع تصميم ميگرفتم كه حواسم به جاي ديگه پرت بشه تا از ذهنم بره بيرون. آشنايي ما حدود 7 سال طول كشيد. چه روزها و چه شبهايي رو دونفري با هم و در سكوت به صبح رسونديم ولي بار كج به منزل نميرسه، من و اون واسه هم ساخته نشده بوديم و در نهايت از هم جدا شديم.من ميرم سراغ زندگي خودم و اونم سراغ زندگي خودش، اين جوري واسه هردومون بهتره.
حالا حس ميكنم بهترم، راحت ترم و كمتر عصبي ميشم، بهتر نفس ميكشم و در مجموع احساس خوبي دارم. چيه اين سيگار لعنتي كه چن سال منو بيچاره كرد؟ بايد زودتر بيخيالش ميشدم ولي به قول اوشو بايد زمان انجام كار، برسه و براي من بيهودگيش آشكار ميشد.
نوشته شده توسط رضا 11:12 AM