رنگ ِانتظارچه بيتابانه ميخواهمت اي دوريات
آزمون تلخ زندهبگوريو ما "شما" را به "تو" تبديل كرديم كه اين سرآغازيست بر يكي شدن.
ظهر آن روزهاي آخر زمستان را به روشني به خاطر ميآورم كه در نهايت ذوق و در احاطه ترسي ناشناخته، به ديدارت آمدم.
چه لحظه باشكوهي بود كه تو به من ارزاني داشتي ومن نيز نگذاشتم آن شاخه گلي را كه قول داده بودم پژمرده شود وآن را در نهايت شادابي به تو هديه كردم.
طعم شكلاتهاي داغ را به خاطر ميآورم و غروب خيابان پشتي، گويي تمام شهر در زير پايمان بود، رنگارنگ و غرق در سكوت. و اينها بيشترين سهم را در شادي ِ دنياي ما داشت.
و اكنون گامهاي تنهائيم را در سكوت ميشمارم و گذر زمان را به نيت نزديك شدن به لحظه رسيدنت، به فال نيك ميگيرم.
غروب است و من تنها دراين گوشه از خاك زمين، جائيكه ما را بالاتر از تمام اين شهر قرار ميداد وتنها من و تو آنرا ميشناسيم ، ايستادهام و به شهري كه شاهد بهترين لحظات عمرم بوده، نگاه ميكنم. يادت ميآيد روزي را كه براي اولين بار به آنجا رفتيم و از آن تكه ابر عكس گرفتيم؟…
و باز با تو حرف ميزنم.
چند روزي هست كه عصرها با شتاب به آن سوي شهر نميروم و ديگر لحظات انتظار را با خواندن مجله پر نميكنم. يادت هست دير آمدنهاي گاه و بيگاه را كه با خنده تمام ميشد؟
دلم گرفته، جاي خالي تو را در تكتك لحظههاي سختِ دوري، احساس ميكنم و چوب خط روزهاي بي تو بودن را، تك به تك، سياه ميكنم و به روز سپيد برگشتنت دل خوش ميدارم.
اين روزها كه هواي شهر چشمانم با باراني بيامان پاييزي ميشود، تنها خورشيد وجود تو خواهد توانست كه ابرهاي تيره دلتنگي را از اين شهري كه هميشه به وسعت نگاه تو جاريست، دور كند.
شب هنگام نام تو را در دل فرياد ميكشم و اميد به فرداهايي كه از راه خواهد رسيد و تو در يكي از آن روزها خواهي آمد، مرهمي است بر خستهگي دستاني كه پي يافتن نشاني از تو، بر هم سائيده ميشوند. نشاني كه روزي بر دستانمان خواهد نشست ، هر چند كه از مدتها پيش در دلهامان پيدايش كرده ايم و سوگند ياد كرديم تا هميشه آن را پاس بداريم..
اي بيهمتا
بي تو، تنهايم
تنهائيم را پاياني باش تا پايان راه ...
----
شعر از احمد شاملو
نوشته شده توسط رضا 1:54 PM
31، پَرنفهميدم چه جوري شد كه امروز شدم عين همون آدمايي كه وقتي18،19 سالمون بود و توي يه جمع جوون و شاد، تو به مهموني ميديدمشون، با چند نفر از بچهها با تركيبي از تعجب و تمسخر ميگفتيم- يارو رو، سي،چهل سالشه ولي مثه بچهها ميرقصه و دلقك بازي درمياره، بابا جون برو بذار باد بياد، تو رو چه به اين كارا و اين جاها. اگه زن داشتي الان بچهات همسن و سال ما بود و يواشكي كلي ميخنديديم.
آييي
حالا خودمون سي، چهل ساله شديم و با همون احساس18،19 سالگي و هر سال به اين روز كه ميرسيم، شمعهاي رو كيك كه حالا به سختي روي كيك كوچيك تولدمون جا ميگيرن، به يادمون ميارن كه چقدر از عمرمون بدون وقفه طي شد و چه زمانها و موقعيتهاي خوبي رو،به راحتي از دست داديم.
ياد اون روزا بخير كه دلمون ميخواست بزرگ بشيم، اين آرزويي بود كه بهش رسيديم، اونم مثه برق باد. حالا هم آرزو ميكنيم كاشكي همون جوونك خوش و بيغم و بيدردسر 10سال پيش بوديم. آرزويي كه ديگه هيچ وقت بهش دست پيدا نميكنيم.
تولد، تولد . . .
بيا شمعها رو فوت كن
ولي حيف، شمعها اونقدر زياد شدن كه با يه فوت خاموش نميشن و هم ديگه نفس قدرت قديمها رو نداره.
------
پينوشت: مدتيه دارم خودمو براي يه دوره تنهايي خيلي سخت آماده ميكنم، فكر ميكنم كه حتماً برام لازمه وگرنه پيش نميومد.
نوشته شده توسط رضا 8:27 AM