حرفاي خودموني
Sunday, January 30, 2005
 
خوابي كه خواب نيست
گاهي اوقات احساس ميكنم كه زنده بودن و اداي زنده ها رو درآوردن، تقدير من شده. روزهاي زيادي از عمرم گذشته و همانطور كه از كودكي به جواني رسيدم، دوران جواني هم مثه برق و باد بايد جاي خودش رو به گرد سپيد پيري بده. ديگه نشونه هاش روي شقيقه هام معلومه. ديگه دردهايي كه بي دليل به سراغ آدم ميان و مدتي مهمون ميشن رو تجربه ميكنم. ديگه احساس ميكنم كه وقتي قدم ميزنم، بايد آهسته تر گام بردارم. ديگه بعضي وقتا با خودم زير لب، حرفهايي ميزنم كه نمايانگر گذر سن و ساله. ديگه از ديدن خيلي چيزها، قلبم تكون نميخوره. يه جورايي حس خداحافظي و اين حرفا رو، خوب درك ميكنم. ديگه حس ميكنم اگه رازي كه توي دلم دارم رو حتي براي نزديكترين دوستام برملا كنم، گناهي نابخشودني انجام داده ام. يه حرفايي هست كه حتي تصور خيلي كمرنگي از اونها، باعث ميشه كه آدم حس كنه هنوز هم ميشه دوست داشت و دل باخت. ولي گذشت زمان آدم رو پخته ميكنه و يادش ميده كه بايد تمام جوانب حرفهاشو در نظر بگيره و متأسفانه قواعد الكي زندگي رو هم رعايت كنه كه در غير اينصورت، شايد نزديكترين دوستان هم، در مورد آدم به اشتباه فكر كنن.
بگذريم. بعضي حرفا بدجوري رو سينه ام سنگيني ميكنه و جايي هم نميتونم فرار كنم كه دست و پام بدجوري به زندگي روزانه گره خورده، تازه كجا فرار كنم؟ از خودم هم ميتونم؟ اگه يه روزي دوباره كنار دريا نشستم و به موجها خيره شدم، همه اونها برام تداعي كننده امواجي هستن كه حتي در خيالم هم، با اونها راز و نياز كردم به هواي اينكه اگه روزي كنار دريا بودي و به موجها خيره شدي، طراوتي كه نسيم دريا به همراه خودش به تو هديه ميده، ذره اي- شايد - منو به يادت بياره.
چه زود بزرگ شدم، حيف. كاش به راحتي ميشد حداقل يك بار بهت بگم... ، ولي حيف كه ديگه بزرگ شدم، چه زود مزه شيرين كودكي را با طعم تلخ قهوه و سيگارعوض كردم، چه زود لذت خواب راحت شبانه را با روياهايي كه، اين بار هيچگاه رنگ واقعيت نخواهند گرفت، عوض كردم. چه زود روزهاي خوب بچه گي را به هواي روزهاي پر هيجان جواني، به خاك سپردم و دريغ كه جواني كابوس شد و حضور كودكي، سراب.
اين بار، براي هميشه حس و حال دلدادگي را مدفون ميكنم و صورتك بي غم بودن را به چهره ميزنم." دوست ندارم اگر بازهم ديدمت، احساس كني كه تاب نگاه كردن به چشمهايت را ندارم و هنگام حرف زدن با تو، صدايم ميلرزد. دوست من، مهلت نشد كه در بهار، قاصدكي همراه با بوسه برايت بفرستم، و حيف، آن گل سرخي كه قصد داشتم در اولين ديدارمان تقديمت كنم، در دستم پژمرد" متأسفم.





نوشته شده توسط رضا 1:30 PM
Thursday, January 27, 2005
 
فردا
بازهم ميخواهم از تو بگويم، بازهم حرفهايم را در لفافه اي از كلمات پنهان ميكنم، بازهم شور بچه گي را با نهيبي خاموش و عشق را در پشت نقابي از غرور مخفي ميكنم.
در آن غروب سرد زمستاني كه برف تمام شهر را پوشانده بود و من، تنها عابر آن خيابان بودم، رازهايم را ناخواسته براي دانه هاي برف گفتم، آخر سپيدي آن دانه ها بي آلايش است و در دل سرد خود، طراوت روزهاي بهاري را دارد. وقتي كه به رد پاهاي بي كسي، در پشت سر من شكل گرفته بود،نگاه كردم، تنها دانه هاي برفي كه با آنها حرفي از جنش تنهايي زده بودم- با آنها- هم آغوشي ميكرد. نميداني براي من چه لذت بخش است كه تو از هوايي نفس ميكشي كه هواي شهر من است. عطر تن تو در بادي كه مرا به خود مي پيچد، نهفته است و اين هديه اي است كه تو سخاوتمندانه به من داده اي، متشكرم.
دوست من! در اين هواي سرد زمستاني و غروبهاي دلگير و مه آلود آن، به ياد قصه هاي قديمي كه در خانه مادربزرگ شنيده بودم، ميافتم. در آن قصه ها، به دور از هياهو، تنها با لبخندي ميشد عشق را هديه داد و دست در دست، به سوي فردا رفت و در آنجا هيچ ردپايي تنها نبود.
دستهايم، حرارت دستهايت را كم دارد.



نوشته شده توسط رضا 8:37 AM
Monday, January 17, 2005
 
بي همتا

كاش ميشد همه حرفا رو زد، كاش ميشد كه تمام احساسو با كلمات بيان كرد، كاش ميشد تا لب چشمه رفت و تشنه بر نگشت، كاش ميشد تو هواي آزاد كمي دل به دريا زد و از اين همه حرف ناگفته، خلاص شد. اين بار حرفام بوي دلتنگي نداره و اينو حس ميكنم ولي چه شباهت غريبي است بين حرفهاي ناگفته از هر جنس كه هر دو چه سنگين هستن براي بغضي كه هر آن ممكنه به فرياد بدل بشه. كاش ميشد زندگيو در هزار توي دو دو تا ها، غرق نكرد و حرف را زد ولي دل ساده كسي كه تنها، بودن ِ با تو تموم روياهاي اونه، دوست داره كه از فصل هاي قراردادي زندگي جدا بشه و آزاد حرفشو بزنه. كاش ميشد در عمق نگاه زبياي تو غرق شد و دلتنگي را فراموش كرد و زندگي رو با آفتابي ترين روزها ادامه داد. كاش گفتن فقط يك كلمه، در بعضي مواقع اينقدر سخت نبود. اي بي همتا، روزي خواهد بود كه در چشمان تو، نگاه كنم و بگويم، تمام حرفي كه تنها تو لايق آن هستي.




نوشته شده توسط رضا 1:06 PM
Monday, January 03, 2005
 
اوج
آبي بود و از جنس نور و با ردايي از نـُت، نتهاي به هم پيوسته كه آوايي زيبا از كنار هم چيده شدن آنها، خلق ميشد. آرامشي داشت غير قابل وصف و با حزني كه تنها ازآن بر ميآمد و بس. تك تك آواها، يادآور خاطراتي تلخ و شيرين بود كه در بستري از زمان جاري بود.
چه رويايي است شبي كه در آن نواي زنده ساز و مزه شراب، پايه هاي آن باشد و دوستي، ر ِنگ دلها.
حركت عقربه هاي ساعت، نشان از پايان شب داشت. چه زيباست شبي كه در آن، تنها آرزويت نبودن صبحي از پي آن شب باشد. چرا كه هراس از روشنايي روز، به تو خواهد گفت كه روياهايت به پايان رسيد و مستي شراب از سر پريد و آواها، ته كشيد. چشمانم را ميبندم و براي آخرين بار در شب روحاني، گلويي تر ميكنم و در هواي آزاد، كمي قدم ميزنم.



نوشته شده توسط رضا 9:27 AM
 

Powered by Blogger

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.

(Best Weblogs) بهترين وبلاگ های ايرانیPersian Weblogs Listbest weblog service provider